گنجور

 
صائب تبریزی

دوام نیست چو ایام گل جوانی را

شتاب خنده برق است شادمانی را

مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی را

به خاک شوره مریز آب زندگانی را

به کلفتی که ز دوران رسد گرفته مباش

که گردباد سبک می برد گرانی را

به پایداری غم نیست روزگار نشاط

شتاب خنده برق است شادمانی را

توان ز آینه جبهه سکندر دید

سیاه کاسگی آب زندگانی را

اگر چه قامت خم کرد طاق نسیانم

چنان نشد که فرامش کنم جوانی را

قرار در تن خاکی مجو ز جان صائب

حضور، پا بر رکاب است کاروانی را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۴۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

نگار من که بلب جان دهد جهانی را

ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را

میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست

دو پادشا بخصومت خورند نانی را

میان دایره روی او ز خال سیاه

[...]

کلیم

در آتش ارفکنم تخم مهربانی را

دهم بتربیتش آب زندگانی را

بدوستی که گرم دسترس بجان باشد

بمزد، کینه دهم دشمنان جانی را

حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند

[...]

صائب تبریزی

رساند ابر به جایی گهرفشانی را

که برد کوه غم از سینه ها گرانی را

درین دو هفته که در آتش است نعل بهار

مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را

مدار دست ز تعمیر دل درین موسم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

بگویم ار ز غم عشق داستانی را

چو خویش واله و شیدا کنم جهانی را

به بوی آنکه شوم طعمه سگان درش

نهفته‌ام به بدن مشت استخوانی را

نمانده است تمیزی میانه من و غیر

[...]

پروین اعتصامی

خمید نرگس پژمرده‌ای ز اَنده و شرم

چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را

فِکند بر گلَ خودروی دیدهٔ امید

نهفته گفت بدو این غم نهانی را

که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه