گنجور

 
صائب تبریزی

از خود برون نرفته هوای سفر مکن

این راه را به پای زمین گیر سر مکن

در قلزمی که ابر کرم موج می زند

اندیشه چون حباب ز دامان تر مکن

گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟

تا ممکن است عربده با بدگهر مکن

با قصد کار بنده مأمور را چه کار؟

در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن

از زخم خار یک دهن خنده است گل

ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن

سود سفر بود گذراندن ز همرهان

زنهار با رفیق موافق سفر مکن

معشوق تازه رو خط آزادی غم است

در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن

ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار

ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن

خواهی نریزد از مژه ات اشک آتشین

در روی آفتاب جبینان نظر مکن

در توست هر چه می طلبی صائب از جهان

بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

ای دیده، بیش در رخ جانان نظر مکن

ور می کنی بر آن بت بیدادگر مکن

ای دل، نماند طاقت آنم که بشنوم

با من همه بکن، سخن آن پسر مکن

می رفت و من به خاک نهاده سر عزیز

[...]

اقبال لاهوری

تا بر تو آشکار شود راز زندگی

خود را جدا ز شعله مثالِ شرر مکن

بهرِ نظاره جز نگهِ آشنا میار

در مرز و بومِ خود چو غریبان گذر مکن

نقشی که بسته ئی همه اوهام باطل است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اقبال لاهوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه