گنجور

 
صائب تبریزی

از زنگ کبر آینه خویش ساده کن

در زیر پا نظر کن و حج پیاده کن

چون مور مدتی کمر بندگی ببند

دیگر ز روی دست سلیمان، و ساده کن

سامان خاستن نبود شبنم مرا

ای مهر، دستگیری این اوفتاده کن

احسان آفتاب به مقدار روزن است

تا ممکن است روزن دل را گشاده کن

در قبضه تصرف چرخ زبون مباش

مردانه از سپهر مقوس کباده کن

بر توسن سبکرو همت سوار شو

خوشید را ز مرکب گردون پیاده کن

نقصان نکرده است کس از آب زندگی

نقد حیات خود همه را صرف باده کن

تا چون سبو عزیزان خراباتیان شوی

یک چند دستگیری هر اوفتاده کن

صائب هلاک ساده دلان است حسن دوست

تا ممکن است آینه خویش ساده کن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قصاب کاشانی

ساقی بیا و در قدح از لطف باده کن

رحمی به حال عاشق از پا فتاده کن

باری غبار کلفتم از لوح دل بشوی

این لوح را چو صفحه آیینه ساده کن

دارم من از خیال تو در سینه شعله‌ای

[...]

صفای اصفهانی

دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن

از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن

در جام جمع از خم توحید باده کن

گودال باش قافیه ای شه اراده کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه