گنجور

 
صائب تبریزی

خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن

به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن

جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار

که در بهشت حلال است باده نوشیدن

کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است

ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن

دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست

شراب خوردن و در پای یار غلطیدن

پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم

درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟

به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید

کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟

لباس شهرت شمع است جامه فانوس

به راز عشق محال است پرده پوشیدن

به اشک و آه اگر دسترس بود صائب

خوش است دامن شب را به دست پیچیدن