گنجور

 
صائب تبریزی

زکات صحت جسم است خسته پرسیدن

نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن

اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری

مدار دست ز تمهید چشم مالیدن

به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را

به غیر ناخن خجلت زمین خراشیدن

چه میوه های گلوسوز در قفا دارد

به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن

مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق

که قطع می شود این ره به پای لغزیدن

خموش باش که سنجیدگان عالم را

سبکسری است به میزان خویش سنجیدن

بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب

ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن