گنجور

 
صائب تبریزی

مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن

چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد

اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن

دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت

شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن

بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست

لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن

ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست

که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن

مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد

که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن

توان ز غره آغاز کارها صائب

به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن