گنجور

 
صائب تبریزی

زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن

چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن

اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم

نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن

نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را

خوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشن

به داغ منت و درد ندامت برنمی آیی

مکن از خانه همسایه هرگز شمع را روشن

نسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایش

چراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشن

فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد

که چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشن

ز فیض روح سید نعمت الله است این صائب

اگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن

و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن

به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا

به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن

سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا

[...]

واعظ قزوینی

ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن

چراغ دولت است از سایه بال هما روشن

اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد

بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن

درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه