گنجور

 
واعظ قزوینی

ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن

چراغ دولت است از سایه بال هما روشن

اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد

بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن

درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن

ره اندیشه رفتن کن از شمع عصا روشن

چراغ راه احسانت رنگ خجلت حاجت

چو روی مفلسی بیند، شود چشم شما روشن

فسردند آرزوهای جوانی، وقت پیری ها

سه گردید روز شیروان، شد صبح تا روشن

کدورت بیش باشد، عیش و عشرتهای کامل را

بود نقص حنا، باشد اگر رنگ حنا روشن

کدورات جهان بر زشتی آن سایه اندازد

شود دل زین غبارت همچو چشم توتیا روشن

براه انتظارش هر دم آهی میکشد گردن

غباری بر نمی خیزد که گردد چشم ما روشن

اگر از بوی یوسف، دیده یعقوب بینا شد

ز دیدار عزیزان چون نگردد چشم ما روشن؟!

غبار آورد گر چشمم ز پیری، چشم آن دارم

که گردد چشم دل واعظ، مرا زین توتیا روشن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode