گنجور

 
صائب تبریزی

ز درد و داغ دل را نیک محضر می توان کردن

به چاکی ینه را صحرای محشر می توان کردن

ز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستم

که حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردن

صنوبروار اگر از میوه شیرین تهیدستی

به روی تازه دلها را مسخر می توان کردن

نداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگی

به خلق خوش جهانی را معطر می توان کردن

به این گرمی که من در جستجوی او کمر بستم

چراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردن

ترا اندیشه فردا رسد امروز در خاطر

اگر امروز را فردای محشر می توان کردن

به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل

وگرنه رخنه در سد سکندر می توان کردن

سخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنه

سخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن

 
 
 
صائب تبریزی

به حسن خلق دلها را مسخر می توان کردن

به این عنبر دو عالم را معطر می توان کردن

به خون خوردن اگر قانع شوی از نعمت الوان

چه خونها در دل این چرخ اخضر می توان کردن

تو از بیم حساب امروز خود را می کنی فردا

[...]

فیاض لاهیجی

چه خواهد شد دو روزی جور کمتر می‌توان کردن

دو روزی با اسیران بلا سر می‌توان کردن

سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان می‌کن

اگر بهتر شود یک داغ دیگر می‌توان کردن

بگو قاصد از آن لب هر چه هم نشنیده‌ای با من

[...]

سیدای نسفی

مصفا سینه را چون مهر انور می توان کردن

به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن

جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن

ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه