گنجور

 
صائب تبریزی

می کند در پرده دل سیر دایم آه من

تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من

نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی

بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من

بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط

کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟

با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم

نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من

دوست از بیداری من در کنار مادرست

زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من

بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش

نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من

فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا

این کلف را شسته است از چهره خود ماه من

صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم

نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من