گنجور

 
صائب تبریزی

دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست من

آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من

از ره بیچارگی می آرمش در دام خویش

گر به گردون می رود آن چاره ساز از دست من

از ادب هر چند کوتاه است دست جرأتم

چاک ها دارد چو گل دامان ناز از دست من

صید من وحشی است، بی زحمت نمی آید به دست

صد الف بر سینه دارد شاهباز از دست من

از غبار خاطرم آیینه ها دربسته شد

سنگ بر دل می زند آیینه ساز از دست من

گریه شادی مرا از وصل او محروم کرد

برد وسواس وضو وقت نماز از دست من

بس که پیچیدم به فکر زلف، صائب روز و شب

بر جنون زد خامه معنی طراز از دست من