گنجور

 
صائب تبریزی

در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن

در زمین عاریت چون غافلان منزل مکن

تا دل ویرانه ای را می توان تعمیر کرد

نقد اوقات گرامی صرف آب و گل مکن

جز زمین گیری ندارد پله عشق مجاز

آشیان چون قمریان بر سر و پا در گل مکن

چشم اگر داری که پا در دامن منزل کشی

همرهی در قطع ره با مردم کاهل مکن

نقد جان را عاقبت تسلیم چون خواهی نمود

از تپیدن بیش ازین خون در دل قاتل مکن

نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است

بخل در برگ و نوا زنهار با سایل مکن

بی نگهبان نفس سرکش می شود مطلق عنان

از کمین خویشتن صیاد را غافل مکن

صرف باطل ساختی سر جوش ایام حیات

باری این ته جرعه اوقات را باطل مکن

شمع از آتش زبانی سر به جای پا نهاد

از سبک مغزی زبان بازی به یک محفل مکن

یک جهت شو در طریق عشق چون مردان مرد

بیش ازین اوقات صائب صرف لاطایل مکن