گنجور

 
صائب تبریزی

دل غمین ز اندیشه روزی درین عالم مکن

بهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکن

ریزش خود را ز چشم مردمان پوشیده دار

در سخاوت خویش را افسانه چون حاتم مکن

گر نمی خواهی شود روشن به مردم حال تو

راز خود را اخگر پیراهن محرم مکن

عالم بالاست جای این نهال بارور

ریشه خود در زمین عاریت محکم مکن

نسیه کردن نعمت آماده را از عقل نیست

التفات از کاسه زانو به جام جم مکن

عالم روشن به چشمت زود می سازد سیاه

پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن

رو میاور در طواف کعبه با آلودگی

گرد عصیان را غبار خاطر زمزم مکن

لب ببند از حرف نیک و بد درین عبرت سرا

خاطر آسوده خود شاهراه غم مکن

چشم اگر داری که با خورشید همزانو شوی

گر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکن

پیش هر ناشسته رویی آبروی خود مریز

در زمین شور، ابر خویش را بی نم مکن

خون ما را نیست جز اشک پشیمانی ثمر

جوهر شمشیر خود را حلقه ماتم مکن

هر چه صائب می دهد قسمت، به آن خرسند باش

خاطر خود را غمین از فکر بیش و کم مکن