گنجور

 
صائب تبریزی

خط نمی‌سازد مرا زان لعل جان‌پرور جدا

تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا؟

سبزهٔ خط، لعل سیراب تو را بی آب کرد

آب را هرچند نتوان کرد از گوهر جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است

چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا

می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم

خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا

تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف

زنگ از آیینه می‌گردد به خاکستر جدا

زندگی را بی حلاوت می‌کند موی سفید

شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا

چارهٔ من مرهم کافوری صبح است و بس

من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا

مهر زر هم از دل دنیاپرستان می‌رود

سکته می‌گردد به زور دست اگر از زر جدا

بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست

در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا

بر نیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا

در میان لشکرم چون رایت از لشکر جدا

بعد عمری گر بر آرم سر ز کنج آشیان

می‌شود تیغ دو دم در کشتنم هر پر جدا

گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری

از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا

آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا

چون سپند از ناله‌ای گردد از این مجمر جدا

قطره در اندیشهٔ دریا چو باشد، عین اوست

نیست ممکن دل به دوری گردد از دلبر جدا

حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس

این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

ریشهٔ غم بر نیاورد از دلم جام شراب

صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟