گنجور

 
صائب تبریزی

با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا

هر که از خود شد جدا شد از غمِ عالم جدا

نان جو خور در بهشتِ جاودان پاینده باش

کز بهشت از خوردنِ گندم شده‌ست آدم جدا

تا تو را چون گل در این گلزار باشد خرده‌ای

دیده‌ٔ شوری بود هر قطرهٔ شبنم جدا

دور گشتن از سبک‌روحان بود بر دل گران

می‌شود سنگین چو عیسیٰ گردد از مریم جدا

در حریمِ وصل اشکِ شور من شیرین نشد

کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا

چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟

نیست ممکن دل شود زان طره‌ی پر خم جدا

لذتِ خاصی‌ست با هر بوسه‌ٔ لبهای او

می‌شود نقشِ نوی هر دم از این خاتم جدا

چون دو تا شد قد وداعِ روح را آماده باش

کز کمان تیرِ سبکرو می‌شود یکدم جدا

توسنِ عمرِ تو را کردند از آن صَرصَر خَرام

تا تو کاه و دانهٔ خود را کنی از هم جدا

تا دمِ رفتن سبک از جا توانی خاستن

مال را در زندگی از خویش کن کم کم جدا

نی که جان را تازه می‌سازد ز قُربِ همنفس

قالبِ بی‌جان شود چون گردد از همدم جدا

نیک و بد را می‌کند صائب فلک هم‌امتیاز

گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا