گنجور

 
صائب تبریزی

عجب که یک دلِ خوش در جهان شود پیدا

ز شوره‌زار کجا گلسِتان شود پیدا؟

مده چو تیرِ هوایی به بادْ عمرِ عزیز

کشیده دارْ کمان تا نشان شود پیدا

مزن چو تیغ به هر سنگْ گوهرِ خود را

خموش باش که سنگِ فسان شود پیدا

عزیز دار چو اکسیر خاکساران را

که ماه مصر در این کاروان شود پیدا

کجیّ و راستی خلق را محک سَفَرَست

که حالِ تیرِ جدا از کمان شود پیدا

ز چهره‌سازیِ گل مطلبِ بهار این است

که عندلیب در این گلسِتان شود پیدا

چه خامه‌ها که در انشایِ شوق شد کوتاه

نشد که شیری از این نیسِتان شود پیدا

حضور، پردهٔ بیناییَ‌ست و پنبهٔ گوش

که قدرِ بلبلِ  ما در خزان شود پیدا

ز هم جدا نَبُود نوش و نیشِ این گلشن

که وقتِ چیدنِ گلْ باغبان شود پیدا

چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند

عجب که مطلبِ ما در جهان شود پیدا

اگر تو آینهٔ سینه را کنی پرداز

هزار طوطیِ شیرین‌زبان شود پیدا

کدام نوش که در وی نهفته نیشی نیست؟

نفاقِ بیشتر از دوستان شود پیدا

توان برید چو مقراض صائب از عالم

در این زمانه اگر همزبان شود پیدا