گنجور

 
صائب تبریزی

سر بر فلک ز همت والا کشیده ام

تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام

هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا

من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام

گرکوه بیستون طرف بحث من شده است

در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام

نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟

کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟

از پا کشند بی ادبان خار را و من

از خار راه او ز ادب پا کشیده ام

از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام

چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام

بارست بر تجرد من تهمت لباس

داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!

صائب دچار نشتر الماس گشته است

بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام

 
 
 
کلیم

هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام

در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام

از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست

بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام

ارباب عقل محرم اهل جنون نیند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه