گنجور

 
صائب تبریزی

پیام دوست ز باد بهار می‌شنوم

ز چاک سینه گل بوی یار می‌شنوم

جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟

که وصف گل ز زبان هزار می‌شنوم

هزار نکته سربسته بی‌میانجی حرف

ز غنچه دهن تنگ یار می‌شنوم

از آن ز سیر چمن می‌برم ز خود پیوند

که ذکر اره ز هر شاخسار می‌شنوم

چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟

که العطش ز لب جویبار می‌شنوم

مرا چو تیشه فرهاد می‌خراشد دل

صدای کبک اگر از کوهسار می‌شنوم

شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند

حکایتی که درین روزگار می‌شنوم

گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟

که بوی سوختگی زان غبار می‌شنوم

مباد نقش کسی بدنشین شود یارب

میان به حرم و طعن کنار می‌شنوم

به گوش، پنبه سیماب می‌نهم صائب

زهر که حرف دل بی‌قرار می‌شنوم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

نسیم زلف تو از نوبهار می شنوم

نشان روی تو از لاله زار می شنوم

ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست

کزو شمامه مشک تتار می شنوم

بهر دیار که دور از تو می کنم منزل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه