گنجور

 
صائب تبریزی

ز فکر پوچ درین شوره زار بی حاصل

عنان گسسته تر از موجه سیراب شدم

تو از نظاره رخسار خود مشو غافل

که من ز هوش ز نظاره نقاب شدم

ز پشت پا که براین خاکدان زدم صائب

به یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدم

درین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدم

خوشم که محو تماشای آفتاب شدم

عجب که صبح قیامت مرا کند بیدار

که از نظاره آن چشم مست خواب شدم

امید گنج گهر آب در گلم دارد

ز ترکتاز محبت اگر خراب شدم

ز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاه

یکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدم

وبال دامن گل نیست خون بلبل من

که من به شعله آواز خود کباب شدم

به سیر چشمی من گوهری نداشت محیط

ز چشم شور تهی چشم چون حباب شدم