گنجور

 
صائب تبریزی

کیستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟

آب در دیده به صد خون جگر گردانم

نه چنان آمده عشقت که به افسون برود

نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم

دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند

به سبکدستی تسلیم، شکر گردانم

برو ای ناصح بیدرد که روی دل من

در شمار ورقی نیست که برگردانم

پا مزن آنقدر ای باده به خاکستر من

که شبی در قدم شمع، سحر گردانم

چند در دیده من باشی و از حیرانی

گرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟

از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیز

آنقدر باش که من رخت سفر گردانم

بشنوی ای صائب اگر قصه شیرین مرا

پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم