گنجور

 
صائب تبریزی

چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانم

اگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانم

زبان شکوه ام کندست از روی گشاد او

رخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانم

مرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو

زدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانم

قماش مردم عالم اگر این است، من دیدم

لباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانم

گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری

که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانم

لباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز من

به گرد کعبه فانوس گردیدن نمی دانم

ز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیم

شراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانم

ز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دل

ز کاغذ نقطه سهوی تراشیدن نمی دانم!

نگاه سرکشم در جستجوی گوشه چشمم

به هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانم

ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب

گناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری

که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی‌دانم

طغرای مشهدی

به سودای محبت، عقل ورزیدن نمی دانم

خرد گرجنس می گیرد، دکان چیدن نمی دانم

زمین، یخ بند سردیهای مهر چرخ و من کودک

به هر جا می نهم پا، غیر لغزیدن نمی دانم

ز بس بی دست و پای حیرتم، بی سعی مشاطه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از طغرای مشهدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه