گنجور

 
طغرای مشهدی

به سودای محبت، عقل ورزیدن نمی دانم

خرد گرجنس می گیرد، دکان چیدن نمی دانم

زمین، یخ بند سردیهای مهر چرخ و من کودک

به هر جا می نهم پا، غیر لغزیدن نمی دانم

ز بس بی دست و پای حیرتم، بی سعی مشاطه

به سان شانه بر زلف تو چسبیدن نمی دانم

نشاطم پس نشین غم بود چون ابر نیسانی

نباشد گریه تا در پیش، خندیدن نمی دانم

مقیم گوشه یک خانه ام چون مهره ششدر

برای نقش، در هر خانه گردیدن نمی دانم

ندارم همچو طغرا جز زبان درد دل گویی

به یاری چون رسم، احوال پرسیدن نمی دانم

 
 
 
صائب تبریزی

گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری

که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی‌دانم

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
طغرای مشهدی

طرب گل کرده از هر شاخ و گل چیدن نمی دانم

پریشان بلبلم، جز گلستان دیدن نمی دانم

به دستم گر دهد آن نازنین، گیسوی مشکین را

ز نافهمیدگی، چون شانه بوییدن نمی دانم

چرا مینا نخندد بر من بیدل، که چون ساغر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه