گنجور

 
صائب تبریزی

دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم

به خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشم

نمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد

شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم

چه فارغ بال می گشتم درین عالم اگر می شد

غم امروز چون اندیشه فردا فراموشم

ز چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان

من از خواری به پیش چشم از دلها فراموشم

سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم

ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم

چو گوهر گرچه در مهد صدف عمری است در خوابم

نشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشم

ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی

نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم

نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم

من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم

به یاد من که پیش آن فرامشکار می افتد

که با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشم

به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را

ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم

مرا این سرفرازی در میان دور گردان بس

که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم

به اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون را

پس از کشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشم

نیم من دانه ای صائب بساط آفرینش را

که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۱۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیض کاشانی

کنم اندیشهٔ دنیا شود عقبا فراموشم

کنم اندیشه عقبا شود دنیا فراموشم

بیا اندیشه باقی کنم کان جای اندیشه است

ز فانی بر کنم دل تا شود یکجا فراموشم

کسی کز وی من آبادم دمی نگذارد از یادم

[...]

حزین لاهیجی

زبان و سود، شد در عشق بی پروا فراموشم

خیال آخرت، گردید چون دنیا فراموشم

گِل کوثر زنم از بی نیازی بر در جنّت

نخواهد شد اگر در محشر، استغنا فراموشم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه