گنجور

 
صائب تبریزی

دل پر رخنه ای چون سبحه از صدر رهگذر دارم

درین یک مشت گل پوشیده چندین نیشتر دارم

زپای هر که خار آرم برون، ریزد به چشم من

زند بر شیشه ام، سنگی زراه هر که بردارم

نگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف من

که از گردآوری من پیش روی خود سپردارم

ز دامان وسایل، گرد کلفت پیش می گردد

زغفلت نیست از دامان شب گر دست بردارم

زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را

گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم

اگر چه می زند ناخن به دلها ناله بلبل

چو نی من در خراش سینه ها دست دگر دارم

درین وحشت سرا کز ابر تیغ برق می بارد

دلی از دیده قربانیان آسوده تر دارم

چه افتاده است چندین حلقه کردن زلف مشکین را

که من صد حلقه پیچ و تاب از آن موی کمر دارم

ز وحشت، خانه صیاد داند سایه خود را

غزالی را که من چون دام در مد نظر دارم

به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل می تپم صائب

اگر یک دم از آن مژگان گیرا چشم بردارم