گنجور

 
صائب تبریزی

نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم

که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم

سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی

همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم

پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را

همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم

چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون

چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم

جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل

چو گوهر گرچه از یک قطره من سیراب می گردم

همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل

به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم

به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی

به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم

ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من

گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم

شبستان جهان را گرچه روشن از بیان دارم

همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم

 
 
 
بیدل دهلوی

چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می‌گردم

به صیقل می‌رسد آیینه و من آب می‌گردم

حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمی‌خواهد

اگر رنگم در گردش زند بیتاب می‌گردم

ندانم درد دل جوشیده‌ام یا نیش فصادم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه