گنجور

 
صائب تبریزی

ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم

که نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستم

نگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را

نمی آساید آغوشم نمی آید به جا دستم

همانا از گل بیت الحزن کردند تخمیرم

که هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستم

به فکر دامن آن غنچه مستور افتادم

گره در آستین چون غنچه گردید از حیا دستم

ز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضا

به چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستم

گریبان می درد دامان گل از اشتیاق من

چه سر سبزی است با بختم چه اقبال است با دستم

کمند موج را در تاب دارد اضطراب من

به دریای غم افتدگر بگیرد ناخدا دستم

اگر صائب ندارم گوهر ارزنده ای در کف

بحمدالله که خالی نیست از نقد دعا دستم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
سیدای نسفی

از آن روزی که دور افتاد زان زلف دو تا دستم

گره نگشاید از کار کسی مانند پا دستم

ز زیر ناخنم چون گل ز غیرت خون به جوش آید

چو سازد آرزوی رنگ از برگ حنا دستم

مرا دست تهی از آستین بیرون نمی آید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه