گنجور

 
سیدای نسفی

از آن روزی که دور افتاد زان زلف دو تا دستم

گره نگشاید از کار کسی مانند پا دستم

ز زیر ناخنم چون گل ز غیرت خون به جوش آید

چو سازد آرزوی رنگ از برگ حنا دستم

مرا دست تهی از آستین بیرون نمی آید

فرو رفتست تا بازو به کام اژدها دستم

چرا کلکم نسازد سبز همچون خضر عالم را

که بر کف همچو سرو از راستی دارد عصا دستم

ز هر انگشت من مانند نی فریاد برخیزد

اگر یک لحظه گردد از گریبانم جدا دستم

به انگشت حیا تا پرده از رویش برافگندم

ز طشت شعله آتش نمی سازد ابا دستم

ز فکر روز حشر ای سیدا بیرون نمی آیم

در این دریای پرشورش نگیرد گر خدا دستم