گنجور

 
صائب تبریزی

من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم

بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم

تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من

خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم

کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من

در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم

بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند

من ز عزلت درمقام خودنمایی نیستم

بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل

از فلک امیدوار مومیایی نیستم

گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار

من حریف راه ورسم آشنایی نیستم

ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند

سیر چشمم در پی نان گدایی نیستم

پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام

روز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستم

می توانم خاک پای عارف رومی شدن

در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم

 
 
 
مولانا

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم

بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم

چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند

چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم

من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان

[...]

سعیدا

خود گدایم گرچه یار هر گدایی نیستم

یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم

دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است

من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم

ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه