گنجور

 
صائب تبریزی

نیست از گردون غباری بر دل بی‌کینه‌ام

جلوه طوطی کند زنگار در آیینه‌ام

سبزه من می‌کند نشو و نما در زیر سنگ

نیست کوه غم گران بر خاطر بی‌کینه‌ام

نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر

همچو به می‌روید از تن خرقه پشمینه‌ام

گرچه صد پیراهن از خورشید روشن‌تر شدم

همچنان در خلوت روشن‌ضمیران پینه‌ام

می‌کند روز جزا بر طفل بازیگوش من

صبح شنبه را خمار عشرت آدینه‌ام

مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود

کشتی دریایی از آب گهر گنجینه‌ام

من که از نظاره یوسف نمی‌رفتم ز جا

نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه‌ام

نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار

طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه‌ام