گنجور

 
صائب تبریزی

اشک را در پرده‌های چشم تر پیچیده‌ام

ساده‌لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده‌ام

من نه آن نخلم که ننگ بی‌بری بارآورم

سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده‌ام

گرچه مور لاغرم اما شکارم فربه است

رشته بی‌جانم اما بر گهر پیچیده‌ام

خودنمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک

دود آهم در زوایای جگر پیچیده‌ام

نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت

بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده‌ام

چشم آن دارم که دامان مرا پرگل کند

پای پرخاری که در دامان تر پیچیده‌ام

گر کشند از سینه‌ام پیکان نگردم با خبر

بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده‌ام

از غرور بی‌نیازی بارها بال هما

بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده‌ام

شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق

پنجهٔ خورشید را بر یکدگر پیچیده‌ام

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فیاض لاهیجی

باز در دل دود آه شعله ور پیچیده‌ام

دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیده‌ام

کرده‌ام گرداب را فوّارة صد گردباد

بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیده‌ام

در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست

[...]

اسیر شهرستانی

کوه صبرم کی ز فرمان تو سر پیچیده‌ام

پا به دامان تحمل تا کمر پیچیده‌ام

کی حدیث شکوه می‌گوید لب اظهار من

من که درد ناوکش را در جگر پیچیده‌ام

سعیدا

نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده‌ام

خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده‌ام

هرچه با گردون دون دادم همانم باز داد

چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده‌ام

باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده‌ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه