اشک را در پردههای چشم تر پیچیدهام
سادهلوحی بین که در کاغذ شرر پیچیدهام
من نه آن نخلم که ننگ بیبری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیدهام
گرچه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بیجانم اما بر گهر پیچیدهام
خودنمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیدهام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیدهام
چشم آن دارم که دامان مرا پرگل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیدهام
گر کشند از سینهام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیدهام
از غرور بینیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیدهام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجهٔ خورشید را بر یکدگر پیچیدهام