گنجور

 
صائب تبریزی

می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ

من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ

از محک پروا ندارد نقره کامل عیار

سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ

لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است

می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ

همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست

راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ

در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است

کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ

تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند

می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ

ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما

با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ

عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند

برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل ز سنگ

زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد

تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ

چون نگیرند از هوا سنگ عاشقان

رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل ز سنگ

در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد

سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل ز سنگ

تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند

ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل ز سنگ

شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند

پای خواب آلود می آید برون مشکل ز سنگ

این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت

نیستم غافل که دارد دلبر من دل ز سنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode