گنجور

 
صائب تبریزی

از عِذارِ او بپوشان دیدهٔ امید را

تکمه از شبنم مکن پیراهنِ خورشید را

در بهشتِ عافیت افتادم از بی حاصلی

شد حصاری بی بری از سنگِ طفلان بید را

نورِ معنی می‌درخشد از جبینِ لفظِ من

بالِ خفاشی چه ستاری کند خورشید را

جام را بهر تُنُک‌ظرفان به دور انداخته است

هیچ حقّی نیست بر دریاکشان جمشید را

چون دلِ شب می زنم صائب بر آهنگِ فغان

می‌کشانم بر زمین از آسمان ناهید را