گنجور

 
صائب تبریزی

از نقاب سنگ تابد شعله عریان عشق

پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟

در کف موجی فتد هر خشت یونان خرد

از تنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق

صبر و طاقت راکه پشت عقل بر کوه است ازو

با شرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق

بگذر از سر تا حیات جاودان یابی، که هست

تیغ زهرآلود خضر چشمه حیوان عشق

عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی

فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق

عشق شوری نیست کز مردن ز سر بیرون رود

سر کشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق

من کدامین ذره‌ام صائب که وصف او کنم ؟

گوی گردون را خلاصی نیست از چوگان عشق