گنجور

 
صائب تبریزی

مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع

مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع

چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل

به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟

حلال باد به یعقوب بوی پیراهن

که من ز دور به گردم زکاروان قانع

خطا چگونه شودتیر من،که گردیم

ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع

مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست

شدم به گردش خشکی زآسمان قانع

خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن

به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع

ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد

به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع

همان ز رهگذر رزق می کشم سختی

اگر چه من چو همایم به استخوان قانع

به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات

به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟

ز زخم خار شود امن بلبلی صائب

که شد به رخنه دیوار گلستان قانع