گنجور

 
صائب تبریزی

سخن تانگردد چو موی میانش

محال است آید برون ازدهانش

به مژگان دگر بازگشتن ندارد

نگاهی که افتد به سرو روانش

ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر

نمایان بود مغز ازاستخوانش

دل پر مرا خالی آن روز گردد

که از بوسه خالی کنم بوسه دانش

مجویید اسلام ازان نامسلمان

که زنار باشد ز موی میانش

مجرد زالفاظ گردد چو معنی

سخن تا برآید ز تنگ دهانش

مرا برده ازراه بیرون عزیزی

که گل یک پیاده است از کاروانش

منه تهمت گوشه گیری به عنقا

که از کوه قاف است سنگ نشانش

دل سنگ شد آب صائب زآهم

نشد نرم گردد دل پاسبانش

 
 
 
عنصری

نگاری که بد طیلسان پرنیانش

بزر از چه منسوج شد پرنیانش

نگاری که نوروز کرد از درختان

چرا باز بسترد باد خزانش

خصومت کند باغ با باد ازیرا

[...]

صائب تبریزی

سری را که بالین شود آستانش

بود بخت بیدار خواب گرانش

فتاده است کارم به خونریز طفلی

که گلگون شود اسب نی زیر رانش

رسانده است ناسازگاری به جایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه