گنجور

 
صائب تبریزی

شد سرمه سویدای دل از نور جمالش

ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش

چون مور، دل خام طمع بال برآورد

تا شد زته زلف عیان دانه خالش

خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است

هر چند که بیش از الفی نیست نهالش

چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد

درکوچه و بازار بود صحبت حالش

در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی

غافل که شکرخند بود صبح زوالش

رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی

طاوس همان به که نبیند پروبالش

چون بر سر گفتار رود خامه صائب

دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش

 
 
 
ناصرخسرو

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش

بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش

زیرا که درختی که مر او را نشناسند

بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش

قول تو چه بار است و تو پربار درختی

[...]

صائب تبریزی

شوخی که مرا هست تمنای وصالش

وحشی تر از آهوی رمیده است خیالش

چشم و دل من تشنه حسنی است که از لطف

در آینه و آب نیفتاده مثالش

هر چند که گیرنده بود خون شهیدان

[...]

واعظ قزوینی

شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟

یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!

بیدل دهلوی

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش

پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است

ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش

در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه