گنجور

 
صائب تبریزی

ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویش

می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش

حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید

غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش

سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند

هرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویش

گرچه شد صورت دیوار زخشکی زاهد

به تماشای تو بیرون دود از خلوت خویش

چه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟

من که از خود نگرفتم خبرازوحشت خویش

خواب خرگوش به مهلت رم آهو گردید

چشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویش

تا از آب گهرم خاک نگردد سیراب

نیست ممکن که تسلی شوم ازهمت خویش

زین چه حاصل که گناهان مرابخشیدند ؟

من که درآتش سوزنده ام از خجلت خویش

گرچه از سایه من روی زمین آسوده است

چون همانیست مرا بهره ای ازدولت خویش

درد کم قیمتی از درد شکستن بیش است

به که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویش

راه خوابیده به فریاد جرس شد بیدار

هست برکوه همان پشت تو ازغفلت خویش

گرچه غایب ز نظرها شده ام چون عنقا

کره قاف است همان بردلم از شهرت خویش

تا خراشیدن دل هست میسر صائب

چه خیال است که از دست دهم فرصت خویش