گنجور

 
صائب تبریزی

حسن اگر جلوه دهد بر سر بازار ترا

مصر زندان شود از جوش خریدار ترا

بوی گل می برد از کار تماشایی را

حاجتی نیست به خار سر دیوار ترا

چشمه در فصل بهاران ننشیند از جوش

بوسه می ریزد ازان لعل گهربار ترا

سرو بالای تو از عشق علم شد در کفر

قمری از طوق، کمر بست به زنار ترا

این چه ظلم است که من خون خورم و تیغ کند

به زبان پاک، خط از صفحه رخسار ترا

در دل گلشن فردوس خزان را ره نیست

چون به خاطر گذرد صائب افگار ترا؟