گنجور

 
مشتاق اصفهانی

باز سرگرم‌تر از رقص شرر می‌آئی

شعله‌سان بر زده دامن به کمر می‌آئی

عرق آلوده‌تر از لاله تر می‌آئی

رخ برافروخته دیگر به نظر می‌آئی

از شکار دل گرم که دگر می‌آئی

گل بدین رنگ ز گلزار نیاید بیرون

مهر از طالع انوار نیاید بیرون

ماه از جیب شب تار نیاید بیرون

از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون

به صفائی که تو از خانه به در می‌آئی

محو رخسار تو ای ماه جبین نیست که نیست

بنما لعل‌تر از زیر نگین نیست که نیست

در رهت باخته جان و دل دین نیست که نیست

کشته ناز تو بر روی زمین نیست که نیست

که چو خورشید تو با تیغ و سپر می‌آئی

بسکه از بزم تو ای شوخ بلا حیرانم

خبرم نیست که چون محو و چرا حیرانم

همچو آئینه ندانم بکجا حیرانم

این لطافت که ترا داده خدا حیرانم

که چسان اهل نظر را بنظر می‌آئی

چند بینم دل شوریده گرفتار ترا

جان غم سوخته میخواست چه بسیار ترا

کیست کاورد بدین شوخی رفتار ترا

می‌چکد آب حیات از گل رخسار ترا

چشم بد دور که خوش تازه و تر می‌آئی

زهره کیست بسوی تو تواند دیدن

یکنظر روی نکوی تو تواند دیدن

سر کرا در سرکوی تو تواند دیدن

کیست گستاخ که سوی تو تواند دیدن

که عرقناک ز آئینه بدر می‌آئی

صبر با جان کسی لطف کلامت نگذاشت

تاب در هیچ دلی زلف چو شامت نگذاشت

هیچ مرغی بچمن جذبه دامت نگذاشت

اثر ازدین و دل و هوش خرامت نگذاشت

دگر از خانه بامید چه در می‌آئی

خواستم پرتوی از روی چو ماهت گیرم

پیشم آئی و سر زلف سیاهت گیرم

کی توانم که در آغوش گمانت گیرم

من به یک چشم کدامین سر راهت گیرم

که تو در جلوه بصد راهگذر می‌آئی

میکند محرمی آئینه و ناشاد ترا

چشم بد دور حیا روز فزون باد ترا

گرچه تر دامنیم غیر نشان داد ترا

می‌رود دامن پاک صدف از یاد ترا

که در آغوش من ای صاف گهر می‌آئی

مکن ای گلشن خوبی ز تو با حسن و جمال

منه بر روی من خسته در باغ و وصال

مردم از حسرت آغوش تو ای شوخ غزال

وحشت از صحبت عشقم مکن ای تازه نهال

کر ز پیوند نکوتر بثمر می‌آئی

گاه جز خنده بر و برگ دگر نیست ترا

از حیا گاه در آئینه نظر نیست ترا

غیر نیرنگ و فسون کارد گر نیست ترا

چه عجب عاشق یک رنگ اگر نیست ترا

که تو هر دم بنظر رنگ دگر می‌آئی

نوبهار است و چمن رشک چراغان گردید

مشعل لاله دگر بار فروزان گردید

بلبل گلشن تصویر غزلخوان گردید

ثمر از سرو و گل از بید نمایان گردید

کی تو ای سرو گل اندام ببر می‌آئی

از دل سوخته‌ام بوی کبابی مانده است

در ته ساغر جان جرعه شرابی مانده است

با تو در زیر لبم نیم جوانی مانده است

از حیاتم نفسی پا برکابی مانده است

می‌رود وقت ببالینم اگر می‌آئی

غسل از آب رخ فیض چمن می‌باید

بیش از بوی گل تازه کفن می‌باید

اولین گام به فردوس وطن می‌باید

جان من در عوض جان کهن می‌باید

هرکه را در دم آخر تو بسر می‌آئی

در سر کوی تو ای ماه بخوبی شایع

عمر بگذشت و نشد مهر جمالت طالع

از کجا باز شود جان بفدایت مانع

گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع

کی تو ای سنگدل از خانه بدر می‌آئی

ای ز رخسار تو گلهای چمن در آزرم

مهر در کار به قربان تو رفتن سرگرم

نشد از گرمی صهبا دل سنگین تونرم

برنیاید مه رویت بلی از پرده شرم

کی دگر از ته این ابر بدر می‌آئی

در گلزار اگر بر رخ ما بند شود

بلبل شیفته ما بچه خورسند شود

دل چرا بیهده در دام تو پابند شود

بچه امید کسی از تو برومند شود

نه بزاری نه بزور و نه بزر می‌آئی

ای غم عشق تو هر کشور دلها والی

اختر حسن تو مشهور به فرخ فالی

صبح دیدار تو سرمایه صدخوشحالی

آنقدر باش که چون نی شود از خود خالی

که به آغوش من ای تنگ شکر می‌آئی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode