گنجور

 
صائب تبریزی

گر کنند از رشته جانها زه پیراهنش

از لطافت رنگ گرداند بیاض گردنش

دور باش شرم را نازم که با آن خیرگی

دست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنش

آن که با تیغ تغافل می کشد صید حرم

کی به خون چون منی آلوده گردد دامنش؟

خانه ای کز روی آتشناک او روشن شود

تاقیامت می جهد آتش ز چشم روزنش

کاسه دریوزه سازد دیده یعقوب را

ماه کنعان در هوای نکهت پیراهنش

چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پرید

چون کمند انداز گردد غمزه صیدافکنش

تاجر کنعان ندارد صائب این سامان حسن

گل یکی از خوشه چینان است گرد خرمنش