گنجور

 
صائب تبریزی

گه درون خرقه گاهی درکفن می‌جویمش

او درون جان و من در پیرهن می‌جویمش

او درون خلوت اندیشه گرم صحبت است

من چراغِ دل به کف، در انجمن می‌جویمش

آن پری‌رو همچو حسن خود غریب افتاده است

من سفر ناکرده در خاکِ وطن می‌جویمش

نو گلی کز پردهٔ دل پا برون ننهاده است

با چراغِ شبنم از صحن چمن می‌جویمش

خاتم اقبال در دست سلیمانِ دل است

از پریشان خاطری من ز اهرمن می‌جویمش

لامکان تنگ است بر جولان آن مشکین غزال

شوخ چشمی بین که در‌ نافِ خُتن می‌جویمش

گرچه می‌دانم به گِل خورشید را نتوان نهفت

همچنان در مشت خاکِ خویشتن می‌جویمش

چرخ با صد دیدهٔ بینا نشان او نیافت

من به چشم بسته دربیت‌الحزن می‌جویمش

می پرد در آرزوی دیدنش چشمِ سهیل

آن عقیقی را که من اندر یمن می‌جویمش

با سیه روزان سری دارد مهِ شبگرد او

می شوم باریک، در زلف سخن می‌جویمش

لاله رخساری که جنت تشنهٔ دیدار اوست

درحریم غنچهٔ گل پیرهن می‌جویمش

این جواب آن غزل صائب که وقتی گفته‌اند

سخت نایاب است آن گوهر که من می‌جویمش