گنجور

 
صائب تبریزی

درآ به زمزمه ای مطرب غزال پرداز

که تازیانهٔ شوق است شعلهٔ آواز

مگر به روشنیِ این چراغِ ربانی

به پیشگاه حقیقت رِسَم ز راهِ مجاز

برآر از جگرِ گرم نالهٔ گرمی

که شیشهٔ خانهٔ دلها ازان رود به گداز

مگر به بدرقهٔ این بُراقِ گردون‌سِیر

رِسَم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز

بریز در قدحِ گوش ازان میِ بیرنگ

که دل‌شکاف بود موجه‌اش چو ناخن‌باز

مگر به بال و پرِ این شراب روحانی

ازین خرابهٔ وحشت‌فزا کنم پرواز

خدای را حدی عاشقانه‌ای سرکن

که بی‌حدی نشود قطع راهِ دورِ حجاز

ز دوشِ خاطرِ ما بختیانِ سنگین‌بار

غمِ گرانیِ بارِ وجود دور انداز

گره ز بالِ پری‌پیکرانِ دل واکن

به نغمه های سبکروح ای نوا‌پرداز

چراغی از نفسِ گرم پیش راهم دار

به این فروغ مگر رویِ دل ببینم باز

درختِ خشک به آب و هوا نمی جوشد

به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟

درآ به انجمنِ صوفیان، تماشا کن

که مرغ با قفسِ آهنین کند پرواز

شگفت نیست ز شورِ خمیر‌مایهٔ عشق

که هم تنور درآید به چرخ و هم خَبّاز

خوشا سَری که ز شورِ جنون بود در گَرد

خوشا دلی که به بالِ تپِش کند پرواز

دلِ رمیده به تدبیر بر‌نمی‌گردد

شرر به آتشِ سوزان چگونه گردد باز؟

ز آفتاب محال است رنگ گرداند

دلی که پخته نگردد به شعلهٔ آواز

وصال می‌طلبی، یک نفس قرار مگیر

که از تپیدنِ دلهاست طبلِ آن شهباز

رسد به مغز ز دلها نسیمِ سوختگی

در آن حریم که صائب سخن کند آغاز