درآ به زمزمه ای مطرب غزال پرداز
که تازیانهٔ شوق است شعلهٔ آواز
مگر به روشنیِ این چراغِ ربانی
به پیشگاه حقیقت رِسَم ز راهِ مجاز
برآر از جگرِ گرم نالهٔ گرمی
که شیشهٔ خانهٔ دلها ازان رود به گداز
مگر به بدرقهٔ این بُراقِ گردونسِیر
رِسَم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز
بریز در قدحِ گوش ازان میِ بیرنگ
که دلشکاف بود موجهاش چو ناخنباز
مگر به بال و پرِ این شراب روحانی
ازین خرابهٔ وحشتفزا کنم پرواز
خدای را حدی عاشقانهای سرکن
که بیحدی نشود قطع راهِ دورِ حجاز
ز دوشِ خاطرِ ما بختیانِ سنگینبار
غمِ گرانیِ بارِ وجود دور انداز
گره ز بالِ پریپیکرانِ دل واکن
به نغمه های سبکروح ای نواپرداز
چراغی از نفسِ گرم پیش راهم دار
به این فروغ مگر رویِ دل ببینم باز
درختِ خشک به آب و هوا نمی جوشد
به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟
درآ به انجمنِ صوفیان، تماشا کن
که مرغ با قفسِ آهنین کند پرواز
شگفت نیست ز شورِ خمیرمایهٔ عشق
که هم تنور درآید به چرخ و هم خَبّاز
خوشا سَری که ز شورِ جنون بود در گَرد
خوشا دلی که به بالِ تپِش کند پرواز
دلِ رمیده به تدبیر برنمیگردد
شرر به آتشِ سوزان چگونه گردد باز؟
ز آفتاب محال است رنگ گرداند
دلی که پخته نگردد به شعلهٔ آواز
وصال میطلبی، یک نفس قرار مگیر
که از تپیدنِ دلهاست طبلِ آن شهباز
رسد به مغز ز دلها نسیمِ سوختگی
در آن حریم که صائب سخن کند آغاز