گنجور

 
صائب تبریزی

خطی که ازان چهره روشن بدر آید

آهی است که سینه خورشید برآید

چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد

زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید

در کام صدف تلخ کند آب گهر را

حرفی که ازان لعل شکربار برآید

مه کاسه دریوزه کند هاله خود را

خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید

در دور لب لعل تو یاقوت ز معدن

چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید

یوسف کندش تکمه پیراهن عصمت

هر قطره اشکی که مرا از جگر آید

در روز جزا سنبل گلزار بهشت است

عمری که به اندیشه زلف تو سرآید

شد آینه از دیدن رخسار تو محروم

تا روی لطیف تو که را در نظر آید

قانع به دو عالم ندهد قطره خود را

دریا چه خیال است به چشم گهر آید

از صحبت نیکان نشود طینت بدنیک

بادام همان تلخ برون از شکر آید

آزادی کونین گرفتاری عشق است

رحم است به پایی که ازین گل بدر آید

در قبضه سعی است کلید در روزی

شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید

صائب مشو از همت مردانه تسلی

چون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید

 
 
 
فرخی سیستانی

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید

در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم

[...]

قطران تبریزی

هرگه که مرا ز آمدن تو خبر آید

از جان و دلم انده دیرینه برآید

بسیار عنا دیدم در کان گهر من

از بخت همی کانم نزد گهر آید

هر روز من از آمدنت شاد کنم دل

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آخر چو بود عمر همه کام برآید

شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید

مولانا

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت

[...]

سعدی

گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش

این دولت ایام نکویی به سر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش

نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه