گنجور

 
صائب تبریزی

با روی تو آیینه روشن چه نماید

بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید

در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز

با چهره تابان تو چون مهر برآید

شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید

زینسان که نگاه تودل از خلق رباید

از نغمه محال است شود باز دل تنگ

از باد نفس غنچه پیکان نگشاید

گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا

چون موج محال است که زنجیر نخاید

از دل سیهی برتوگران است غم و درد

در آینه تار پری دیو نماید

روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل

از آینه تردست چه زنگار زداید

هر چند سزاوار ستایش بود از خلق

آن مرد تمام است که خود را نستاید

قانع نکشد منت احسان ز کریمان

آب گهراز ریزش دریا نفزاید

صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد

در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید