گنجور

 
صائب تبریزی

دلم خاک مراد خویش داند نامرادی را

کند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی را

ز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجد

ز من چون غنچه تصویر، رنگی نیست شادی را

نظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شد

خط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی را

به خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهتر

گوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی را

چرا صائب برون آیم ز خلوت، من که می دانم

به از کنج دهان یار، کنج نامرادی را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۳۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم