گنجور

 
صائب تبریزی

طفل است و غم نالهٔ ما هیچ ندارد

این غنچه سر و برگ صبا هیچ ندارد

پیداست ز هر قطرهٔ شبنم که درین باغ

عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد

گفتم به تهیدستی امّید ببخشای

گفتا الف قامت ما هیچ ندارد

نخل قد او دید و ز شرم آب نگردید

شاخ گل این باغ، حیا هیچ ندارد

صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد

این خاکِ سیه نور و صفا هیچ ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد

بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد

ساقی می نوشین منه از دست که دوران

در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد

خورشید من از لطف سراسر همه مهر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه