گنجور

 
صائب تبریزی

از نغمه پرده مطرب دستانسرا کشید

دام پری شکار به روی هوا کشد

هر جا که رفت داد گریبان به دست غم

از پای گل کسی که درین فصل پاکشید

سرو ترا ز سایه چکد آب زندگی

گر دید خضر هر که در این سایه واکشید

سیمای ما قلمرو نقش مراد شد

زان سیلی که عشق به رخسار ماکشید

در خنده ای که از ته دل نیست فیض نیست

بیهوده غنچه منت باد صبا کشید

در چشم بی نیازی ما کار میل کرد

گردون اگر به دیده ما توتیا کشید

آب حیات می خورد از چشمه سراب

تسلیم هر که رابه مقام رضاکشید

در آستین همت گردون جناب ماست

دستی که خط به صفحه بال هماکشید

آیینه اش ز زنگ کدورت نگشت صاف

چون خضر هر که منت آب بقا کشید

ما را به حرف آینه رویان درآورند

نتوان ز طوطیان به شکر حرف واکشید

صائب حلاوتی که من از فقر یافتم

ناز شکر توانی ز نی بوریا کشید