گنجور

 
صائب تبریزی

تا غنچه شکایت من وا نمی شود

این عقده ها ز زلف سخن وا نمی شود

صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید

آن غنچه لب هنوز به من وا نمی شود

زنگ کدورت از دل غربت پرست من

بی صیقل جلای وطن وانمی شود

از سنگ کودکان بتراشید لوح من

کاین خار خار از سر من وا نمی شود

خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد

زافسردگی لبم به سخن وانمی شود

ای عقل خشک مغز برو دردسر ببر

بی باده طبع اهل سخن وا نمی شود

صائب کجا رویم، که هر جاکه می رویم

از سر هوای حب وطن وا نمی شود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

هرگز سر شکایت من وا نمی شود

این در گرفته شد بزدن وا نمی شود

روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد

یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود

بستم بسی ببال هما بهر امتحان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه